شاهنامه ـ بخش 5 نبرد منوچهر
شاهنامه 5
بخش پنجم
ادامه داستان فریدون و نبرد منوچهر
فریدون چشم براه ایرج بود، از برای پیشباز او با گروهی به بیرون شتافتند، نا گاه گرد تیره از دور بر خاست. هیونی پیش آمد و بر آن سواری سوگوار نشسته تابوتی در پیش داشت، با ناله و آه آنرا پیش فریدون نهاد، چون از تابوت تخته برداشتند، سر ایرج دیدند. فریدون بخاک افتاد، سپاه جامه بر درید، ایران زمین سوگوار گردید و خروش درد و دریغ از همه بر خاست. فریدون از خدا خواست که کشندگان ایرج را بسزا رساند و کسی از تخمه ایرج بکین خواهی بر خیزد.
* فریدون نهاده دو دیده براه <><> سپاه و کلاه آرزومند شاه *
* چو هنگام بر گشتن شاه بود <><> پدر زان سخن خود کی آگاه بود *
* بزین اندرون بود شاه و سپاه <><> یکی گرد تیره بر آمد زراه *
* هیونی برون آمد از تیره گرد <><> نشسته برو سوکواری بدرد *
* خروشی بر آمد از آن سوکوار <><> یکی زرّ تابوتش اندر کنار *
* زتابوت چون پرنیان بر کشید <><> بریده سر ایرج آمد پدید *
* بیفتاد زاسب آفریدون بخاک <><> سپه سر بسر جامه کردند چاک *
* سیه شد رخان دیدگان شد سپید <><> که دیدن دگرگونه بودش امید *
* دریده درفش و نگون سار کوس <><> رخ نامداران برنگ آبنوس *
* تبیره سیه کرده و روی پیل <><> پراکنده بر تازی اسبانش نیل *
* پیاده سپهبد پیاده سپاه <><> پر از خاک سر بر گرفتند راه *
* سراسر همه کشورش مرد و زن <><> بهر جای کرده یکی انجمن *
* همه دیده پر آب و دل پر زخون <><> نشسته بتیمار و گرم اندرون *
* همه جامه کرده کبود و سیاه <><> نشسته باندوه در سوگ شاه *
از کشته شدن ایرج چندی برآمد، فریدون در شبستان وی پرستنده خوبچهری دید بنام ماه آفرید که از ایرج بار داشت، فریدون شاد شد و بخود نوید کینخواهی ایرج داد. چون هنگام زادن فرا رسید، ماه آفرید دختری بزاد. پس از بزرگ شدن، نیا او را نامزد پشنگ کرد، از پشنگ پسری آمد که منوچهر نامیده شد. سالیان بر آمد، منوچهر هنرها بیاموخت، نیا تخت زرّین و گرز گران بدو سپرد و بدو امیدوار گردید، کلید در گنجها را بگنجور او داد، همه پهلوانان لشکر و نامداران کشور بر او آفرین خواندند و بشاهی ستودند.
* بر آمد برین نیز یک چند گاه <><> شبستان ایرج نگه کرد شاه *
* یکی خوب چهره پرستنده دید <><> کجا نام او بود ماه آفرید *
* که ایرج برو مهر بسیار داشت <><> قضا را کنیزک ازو بار داشت *
* از آن خوب رخ شد دلش پر امید <><> بکین پسر داد دل را نوید *
* چو هنگام زادن آمد پدید <><> یکی دختر آمد زماه آفرید *
* جهانی گرفتند پروردنش <><> بر آمد بناز و بزرگی تنش *
* چو برست و آمدش هنگام شوی <><> چو پروین شدش روی و چون مشکموی *
* نیا نامزد کرد سویش پشنگ <><> بدو داد و چندی بر آمد درنگ *
* یکی پور زاد آن هنرمند ماه <><> چگونه سزاوار تخت و کلاه *
* جهانبخش را لب پر از خنده شد <><> تو گفتی مگر ایرجش زنده شد *
* می روشن آمد ز پرمایه جام <><> مر آن چهر دارد منوچهر نام *
* چنین تا بر آمد بر او سالیان <><> نیامدش ز اختر زمانی زیان *
* نیا تخت زرین و گرز گران <><> بدو داد و پیروز تاج سران *
* همه پهلوانان لشکرش را <><> همه نامداران کشورش را *
* بفرمود تا پیش او آمدند <><> همه با دلی کینه جو آمدند *
* بشاهی برو آفرین خواندند <><> زبر جد بتاجش بر افشاندند *
بسلم و تور آگهی رسید که تخت شاهی ایران با منوچهر آراسته گردید، دل این دو بیدادگر پر از بیم و هراس شد. نشستند با هم رأی زدند که چگونه آن را چاره کنند و از گزند برهند. پس از آن، پیکی بسوی فریدون فرستادند و از کردۀ خود پشیمانی کردند و پوزش خواستند و از پدر خواستند که از گناه آنان در گذرد. با پیلان و گردانهای آراسته، گوهر و زر و بسا چیز های گرانبها نزد پدر فرستادند و از او خواستند منوچهر را با سپاه بسوی آنان فرستد تا بنده وار به پیش او بپای ایستند و گناه رفته بآب دو دیده فرو شویند.
* بسلم و بتور آمد این آگهی <><> که شد روشن آن تخت شاهنشهی *
* دل هر دو بیداد گر پر نهیب <><> که اختر همهی رفت سوی نشیب *
* یکایک بر آن رایشان شد درست <><> کز آن رویشان چاره بایست جست *
* بجستند زان انجمن هردوان <><> یکی پاک دل مرد چیره زبان *
* بدادند نزد فریدون پیام <><> نخست از جهاندار بردند نام *
* که جاوید باد آفریدون گرد <><> که فرّ کی ایزد او را سپرد *
* بدان کان دو بدخواه بیداد گر <><> پر از آب دیده زشرم پدر *
* پشیمان شده داغ دل بر گناه <><> همی سوی پوزش بیابند راه *
* اگر پادشا را سر از کین ما <><> شود پاک روشن شود دین ما *
* منوچهر را با سپاهی گران <><> فرستند بنزدیک خواهشگران *
* بدان تا چو بنده بپیشش بپای <><> بباشیم جاوید وانیست رأی *
* مگر کان درختی کزین کین برست <><> بآب دو دیده توانیم شست *
چون فریدون از آمدن پیک سلم و تور آگاه شد، بتخت شاهی بر نشست و منوچهر را با تاج شاهی بر دست راست خود جای داد. بزرگان سراپای بزر آراسته رده بر کشیدند، پیک چرب زبان، پیام دو خونی را بشاه رسانید و پوزشها خواست، شاه به پیک گفت: از آن برومند درختی که از بن بر کندید، شاخی بلند و برومند بر آمد. منوچهر را با خود پولادین در سر سپاهش خواهید دید و کین ایرج خواهد ستاند. پیک بسوی سلم و تور بازگشت و آنچه از فریدون شنید باز گفت و آنچه دید از لشکریان آراسته و سران سپاه یکایک بر شمرد. سلم و تور دریافتند که چاره جز پیکار ندارند، با شتاب، سپاه بزرگی آراسته از خاور زمین بایران روی آوردند.
* چو بشنید شاه جهان کدخدای <><> پیام دو فرزند ناپاک رأی *
* یکایک بمرد گرانمایه گفت <><> که خورشید را چون توانی نهفت *
* بگو آن دو بی شرم ناپاک را <><> دو بیداد و بد مهر و بی باک را *
* اگر بر منوچهرتان مهر خاست <><> تن ایرج نامورتان کجاست *
* نبینید رویش مگر با سپاه <><> زپولاد و بر سر نهاده کلاه *
* بفرمود پس تا منوچهر شاه <><> زپهلو بهامون گذارد سپاه *
* بتور و بسلم آگهی تاختند <><> که ایرانیان جنگ را ساختند *
* زبیشه بهامون کشیدند صف <><> زخون جگر بر لب آورده کف *
عکس های 33 تا 36 شاهنامه در : گالری عکس ایران
چون لشکر سلم و تور بمرز ایران رسید، فریدون بمنوچهر فرمود: جنگ را آماده باش. درفش کاویانی پیشاپیش به پهنه کارزار فرستاده شد. منوچهر با قارن (کارن) از بیشه نارون برون آمد و لشکرش را بیاراست، (در میان سران سپاه ایران از سرو پادشاه یمن چند بار نام برده شده است). سپاه منوچهر و سپاه سلم و تور در آویختند، سلم و تور در این نبرد روی رستگاری ندیدند. بر آن شدند که شبیخون زنند، تور شب هنگام با صد هزار نفر بشبیخون سگالید. منوچهر که در کمینگاه نهفته بود، ناگهان سر برآورد و راه را بر تور بست و نیزه ای بر پشت او زد و او را از زین بر گرفت و سرش را از تن جدا کرد. پس از این پیروزی، منوچهر نامه ای بفریدون نوشت که پس از شبانروز نبرد سخت بتوران زمین رسیدم، در یک شبیخون به تور دست یافتم و سرش از تن جدا کرده نزد تو فرستادم، اینک در ساختن کار سلم هستم.
* دو خونی همان با سپاهی گران <><> برفتند آکنده از کین سران *
* سپیده چو از تیره شب برومید <><> میان شب تیره اندر خمید *
* سپه یکسره نعره برداشتند <><> سنان ها با براندر افراشتند *
* زمین شد بکردار کشتی بر آب <><> تو گفتی سوی غرق دارد شتاب *
* برفتند از جای یکسر چو کوه <><> دها ده بر آمد زهر دو گروه *
* بیابان چو دریای خون شد درست <><> تو گفتی که روی زمین لاله رست *
* همه چیرگی با منوچهر بود <><> کزو مغز گیتی پر از مهر بود *
* چنین تا شب تیره سر بر کشید <><> درخشنده خورشید شد نا پدید *
* دل تور و سلم اندر آمد بجوش <><> براه شبیخون نهادند گوش *
* که چون شب شود ما شبیخون کنیم <><> همه دشت هامون پر از خون کنیم *
* چو کار آگهان آگهی یافتند <><> دوان زی منوچهر بشتافتند *
* منوچهر بشنید و بگشاد گوش <><> سوی چاره شد مرد بسیار هوش *
* سپه را سراسر بقارن سپرد <><> کمینگاه بگزید سالار گرد *
* ببرد از سران نامور سی هزار <><> دلیران و گردان خنجر گذار *
* چو شب تیره شد تور با صد هزار <><> بیامد کمر بستۀ کارزار *
* شبیخون سگالیده و ساخته <><> بپیوسته تیر و کمان آخته *
* جز از جنگ و پیکار چاره ندید <><> خروش از میان سپه بر کشید *
* بر آورد شاه از کمین گاه سر <><> نبد تور را از دو رویه گذر *
* عنان را بپیچید و بر کاشت روی <><> بر آمد زلشگر همی های و هوی *
* دمان از پس ایدر منوچهر شاه <><> رسید اندر آن نامور کینه خواه *
* یکی نیزه انداخت بر پشت اوی <><> نگون ساز شد خنجر از مشت اوی *
* ززین بر گرفتش بکردار باد <><> بزد بر زمین داد مردی بداد *
* سرش را همان گه زتن دور کرد <><> دد و دام را از تنش سور کرد *
سلم پس از شکست تور خواست بدژ الان در کنار دریا پناه برد و از آسیب لشگر منوچهر جان بدر برد. قارن دانست که اگر او باین دژ دریا جای گیرد دیگر دستگیر کردنش دشوار باشد. چاره ای اندیشید و نیرنگی بکار برد، شب هنگام بآن دژ رفت، بدژبان گفت من از سوی تور آمدم و پیامی از برای تو آوردم و از برای فریفتن دژبان، مهر انگشتری تور را بدو نمود. پیام تور بدژبان این بود:
* کزایدر درفش منوچهر شاه <><> سوی دژ فرستد همی با سپاه *
* تو با او بنیک و ببد یار باش <><> نگهبان دژ باش و بیدار باش *
چون دژبان این پیام را شنید و مهر انگشتری تور را دید، در دژ را گشود. پس از سپری شدن شب، قارن درفشی بر افراشت، شیروی که در کنار دریا چشم باین نشان دوخته بود با جنگاوران خود بدژ در آمد، همه نگهبانان را در آنجا بکشت و دژ را بسوخت. (در میان سرداران سلم که در این نبرد کشته شدند یکی بنام کاکوی از دژ هوخت (بیت المقدس) بیاری وی آمده بود، او نبیره ضحاک بود).
سلم گریزان بسوی دژ رفت، چون بنزدیک دریا کنار رسید در آنجا جز خسته و کشته که روی هم انباشته بود چیزی ندید. منوچهر باسب تیزرو نشسته از پی او تاخت و بدو رسید و با شمشیر بر گردنش زد و سلم را دونیمه کرد و سر از تنش جدا کرد.
* بسلم آگهی رفت از این رزمگاه <><> وزان تیرگی کاندر آمد بماه *
* پس اند سپاه منوچهر شاه <><> دمان و دنان بر گرفتند راه *
* چنان شد زبس کشته و خسته دشت <><> که پوینده را راه دشوار گشت *
* پر از خشم و پر کینه سالار نو <><> نشست از بر چرمه تیز رو *
* رسید آنگهی تنگ در شاه روم <><> خروشید کای مرد بیداد شوم *
* بکشتی برادر ز بهر کلاه <><> کله یافتی چند پویی براه *
* کنون تاجت آوردم ای شاه و تخت <><> ببار آمد آن خسروانی درخت *
* درختی که پروردی آمد ببار <><> بیابی هم اکنون برش در کنار *
* اگر بار خوار است خود کشته ای <><> و گر پرنیان است خود رشته ای *
* همه تاخت اسب اندرین گفت و گوی <><> یکایک بتنگی رسید اند روی *
* یکی تیغ زد زود بر گردنش <><> بدو نیمه شد خسروانی تنش *
* بفرمود تا سرش بر داشتند <><> بنیزه با بر اندر افراشتند *
سر سلم را بنزد فریدون فرستاد، لشگر سلم همچون رمه پراکنده و پریشان شد و زینهار خواستند. منوچهر پس از این پیروزی بنزد نیای خود به تمیشه رفت. فریدون از پیروزی و دیدار نوه شادمان شد و خدای را سپاس گفت و او را بتخت شاهی نشاند. فریدون پس از آن کناره گرفت، سر سه فرزند خود را در بر نهاده با دل خونین و چشم گریان از جهان در گذشت.
* همه لشگر سلم همچون رمه <><> که بپراکند روزگار دمه *
* برفتند یکسر گروها گروه <><> پراکنده در دشت و دریا و کوه *
* وزان پس همه جنگجویان چین <><> یکایک نهادند سر بر زمین *
* سپهبد منوچهر بنواختشان <><> باندازه بر پایگه ساختشان *
* بفرمود تا کوس رویین و نای <><> زدند و فرو هشت پرده سرای *
* سپه را از دریا بهامون کشید <><> زهامون سوی آفریدون کشید *
* چو آمد بنزدیک شاه آن سپاه <><> فریدون پذیره بیامد براه *
* پیاده شد از باره سالار نو <><> درخت نو آیین پر از بار نو *
* زمین را ببوسید و کرد آفرین <><> بران تاج و تخت و کلاه و نگین *
* فریدونش فرمود تا بر نشست <><> ببوسید و ببسود دستش بدست *
* بفرمود پس تا منوچهر شاه <><> نشست از بر تخت زر با کلاه *
* بدست خودش تاج بر سر نهاد <><> بسی پند و اندرز ها کرد یاد *
* چو این کرده شد و روز برگشت وبخت <><> بپژمرد برگ کیانی درخت *
* فریدون بشد نام ازو ماند باز <><> بر آمد بر این روزگاری دراز *
* منوچهر بنهاد تاج کیان <><> بزنار خونین ببستش میان *
* بر آیین شاهان یکی دخمه کرد <><> چه از زر سرخ و چه از لاژورد *
* بپدرود کردنش رفتند پیش <><> چنان چون بود رسم و آیین و کیش *
* در دخمه بستند بر شهریار <><> شد آن ارجمند از جهان زار و خوار *
* پس آنگه یکی هفته بگذاشتند <><> همه ماتم و سوگ او داشتند *
* به هشتم بیامد منوچهر شاه <><> به سر بر نهاد آن کیانی کلاه *
* همه پهلوانان روی زمین <><> منوچهر را خواندند آفرین *
عکس های 37 و 38 و 39 شاهنامه در : گالری عکس ایران
کلیک کنید: شهر های ایران
کلیک کنید: بناهای تاریخی ایران
انوش راوید Anoush Raavid
حمله اسکندر مقدونی به ایران بزرگترین دروغ تاریخ و حمله چنگیز مغول به ایران سومین دروغ بزرگ تاریخ و مقالات مهم سنت گریزی و دانایی قرن 21، و دروغ های تاریخ عرب، تاریخ مغول، تاریخ تاتار و جدید ترین بررسی های تاریخی در وبلاگ انوش راوید بنام: جنبش برداشت دروغها از تاریخ ایران http://www.ravid.blogfa.com